محل تبلیغات شما



من به پاییز حساسیت دارم. به بهار هم. فکر میکنم پاییز چرا. و دلیلی برایش پیدا نمیکنم. یک چیزی است که صرفا هست. و برای همین هم در جیب اکثر لباس های زمستانیم به جای اسکناس و سکه، دستمال کاغذی پیدا میشود و آشغال هیدروکسیزین و پردنیزولون. آدم باید دقیق صحبت کند. اسپسیفیکلی تاکینگ، من به هر فصلی که درش خبری از گرده و گرده افشانی و گرد و غبار و بو و عطر باشد، هر فصلی که سر و کارش با شامه و بینی و حس بویایی آدم باشد، حساسیت دارم، که با در نظر گرفتن این معیار های ورود میتوان حتی دلیل قانع کننده ای آورد برای این داستان که چرا پارسال نتوانستم خودم داخل گلفروشی شوم و برای معلم چهارم دبستانم گلدان بهتر از آنچه بود، انتخاب کنم. یعنی جدای از این موضوع که کیفیت و زیبایی گل خودش اهمیت چندانی نداشت (چون این آموزگار همانی بود که وسط برگزاری امتحانات کلاسی و نهایی ناگهان میزد زیر آواز و با آوا و فراز و فرود های الهه مآبش خط مینداخت بر دیوار ذهن ما و ترک میداد همان چینی نازک وجودیمان را  و عین خیالش هم نبود.)، عطر آن همه گل و گلدان و سبزه و چمن با هم یکجا، بیچاره ام میکرد. نزدیک هر کدامشان میشدم جوری خزان میزدند و کرک و پر و برگ و گلبرگشان میریخت که انگار دکمه تغییر فصل را انداخته بودند زیر دست من. نظم طبیعت را با آن بینی پوست پوست و قرمز به هم ریخته بودم.

البته که "بو" ها خودشان در ایجاد حساسیت طیف وسیعی دارند. بوی گل و سبزه و خاک باران خورده تازه میشود یک سر این طیف. سر خوبش. یعنی اگر یک برگه تشخیص اسید و باز را متصور شوید، این طرف رنگ صورتی داستان است. و خب مانند تمامی داستان ها، همیشه یک روی قهوه ای هم وجود دارد. میشود بوی دهانی که برای چهارمین روز متوالی مسواک نخورده، بدنی که با خیسی عرق یا رطوبت اسپری شسته شده تا آب حمام، وقتی صاحبش اصرار دارد به میله افقی بالا سرش تکیه کند تا عمودی همین کنار دستش. میشود بوی نشات گرفته از فرآوری های گوارشی کلم بنفش و حبوبات خیس نخورده آش شب قبل. میشود باد های موسمی که زرت و زرت از دهان و گلو هوا را روح انگیز میکنند. میشود بوی پیازداغ. میشود بوی سیر. میشود بوی جوراب. بوی ادکلنی که کنار دستیت همین دو دقیقه پیش از دست فروش خریده و اصرار دارد به جای اکسیژن به خورد ریه هایت بدهد. اینها حساسیت زاییشان بیشتر است. خیلی. آلرژی آدم را تبدیل به سرطان کومون یافته ای میکند که موریانه وار، روح آدم را گاز میزند. مصرف نه، اعتیاد به ترکیبی از آنتی هیستامین و زیرمجموعه اش هم دراین اوضاع پاسخگو نیست. گیرنده ها  طوری تحریک میشوند که پیام ها را نه تندتند و پارکینسون وار به مغز بفرستند، بلکتم گونی گونی و خروار خروار پرت میکنند که ای صاحب صبر حالت تهوع! غش! ضعف! آن قرتی بازی های قدیمت چه شد؟ آن بهاران کو آن روزگاران کو؟ بیا و پاسخگو باش! و عینهو خیل عظیم ونی که به جرم اظهار نظر در خیل مسائل حرام و حلال بی ربط و با ربط جامعه حرفشان دیگر برو ندارد، کسی به حرفش نمیرود. ذات درونگرای من عادت ندارد به این داد و قال ها. آلرژیش عموما میشود افزایش آب بینی. شرشر. فین فین. اشک. اشک. اشک. دستمال. بکش بکش. پوست پوست. خشک شدگی. قرمزی. عذاب. آن طوری میشود بینی ام که انگار صافکار بی رنگ درش آورده.

مع هذا ولی باید درک کرد. همیشه باید درک کرد. کاری جز این مگر از دست آدمی، این ناقص و ضعیف نسیانگر بر می آید؟ که با آن سیل عظیم جمعیت سرمایی فراری از ژاکت و لباس گرم، آن سیل عظیم فراری از حمام و نظافت، آن سیل عظیم گرد و غبار در هوا، آن سیل عظیم گل و بوته، کنار نیاید؟

در روز تولدم ولی لطفا پنجره های اتوبوس را باز کنید. گلها و کاج ها و هر بنی بشر بوبساز دیگری را تنها برای یک روز از برقراری طیف وسیع ارتباطات منع کنید. اگر دوستی نزدیکی با من دارد، لطفا ماسک تهویه دار بخرید و اگر نه گیره دماغ گیر. اگر هم کادوی از سر باز کنی بود، به جای دست بند وگردنبند برایم یک دو جین دستمال کاغذی بگیرید. 


در مورد کوهورت هایی صحبت میکردیم که برای آزمایش تاثیر مصرف یک سری اقلام غذایی بر یک سری افراد کم درآمد، اون ماده غذایی رو برای مدت محدودی در اختیار این افراد قرار داده و بعد از پایان پیش آزمون و پس آزمون و مداخله، با پیروی از قانون "حاجی حاجی مکه" از اون منطقه رفتند و پشت سرشون رو هم نگاه نکردند.داشت میگفت این رفتار، اخلاقی نیست. اخلاقی نیست کودکی که هفته یا دو هفته یکبار شاید یک میوه گیرش بیاد رو با انواع میوه ها اون هم طی یک هفته آشنا کرد و بعد هم بساط رو جمع. اخلاقی نیست که نداشته های بچه ها رو، آرزو ها و علاقه هاشون رو به عینیت، واقعیت و حقیقت منطبق بر اون تبدیل کنیم و ناگهان در حالیکه مزه هر کدوم مونده زیر زبونشون، ولشون کنیم به امان خدا. اخلاقی نیست. و من؟ دلم رفت برای این همه اخلاق. برای این همه اخلاق علمی. برای این همه که نیست و نداریم و به فکرشون هم نیستیم حتی تر.

و در عین حماقت فکر کردم چرا هیچکس در مواجهه با ما این اخلاق رو در پیش نگرفته تا الآن؟ چرا هیچکس پیش خودش فکر نکرده طعم دوست داشتن که زیر دندون آدم بره و بعد ازت بگیرنش چقدر بی رحمیه؟ اینکه ندونی دوست داشتن چیه و نداشته باشیش بهتره یا ببینی و ناز دستش بدی؟ اینکه ندونی پرواز چیه بهتره؟ یا اینکه پر پرواز رو داشته باشی و نتونی بپری؟ یا اصلا اینکه از لای ابرا پرت شده باشی پایین؟ بر مسیر قدعده "دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن، ولی ندیدنش بهتره از نبودنش". چرا کسی نفهمیده این همه تلاش کنی و به هیچ جا نرسی و از تلاش کردنم حتی ببری و خسته شی چقدر ناکوکه؟ اینکه مدام خیر عالم و آدمو بخوای و خیر نبینی؟ چرا هیچکس فکر نکرد وطن ما رو از 10 ببره رو 100 و 1000 و دوباره برگردونه رو 10 چقدر آزاردهندس؟ چرا هیچ پهلوون با اخلاقی پیدا نشد نذاره ما از اصل نیفتیم؟ چرا هر کی افتاد گیر ما بی اخلاق بد اخلاق گند خلاق نامرد بود؟ چرا هیچکس هیچوقت هیچ کجا فکر نکرد تو آزمایشای این زندگی سگی اخلاق رو برای ما رعایت کنه؟ ما رو قاطی بازی ای نکنه که آخر نداره؟ چرا ما رو قاطی کوهورت بی اخلاقی کردن پس؟


برای شخصی مانند من که کمترین میزان تبحر در دلداری دادن را هم ندارد، بزرگترین لطف به دیگران، القای متواضعانه و تدریجی حقیقت است. بی هیچ منطقی صرف اینکه بگویی فلان ماجرا اتفاق افتاده  و در همین لحظه ای که ما درش قد علم کرده ایم هیچ غلط دیگری جوابگو نیست جز اینکه واقعیت موجود را بپذیری، که پذیرش تدریجی یا آنی اش را میگذارم بر عهده سلیقه خودت. 

یعنی اینکه دلداری دادن مانند پوسته مار میماند. از بیرون انگار خود حیوان است و از درون یک جسم خالی و پوچ و بی فایده. سه پاراگراف یا در نهایت یک ساعت حرف اضافه ای است که هیچ پشتوانه علمی، منطقی و واقعی ندارد. صرفا قد شصت دقیقه برایت وقت گذاشته ام بک مشت محتملات نامعلوم را تحویلت داده ام و تو با آنکه خودت بهتر میدانی حرف من به هیچ میخ و میله و ستونی بند نیست به احترام زمانی که صرف بافتن کرده ام سکوت میکنی و تشکر. حقیقتا این نوع معاشرت هنر میخواهد. این حد از دلداری هنر میخواهد. این حد از قبول دلداری هنر میخواهد. و این یکی از سه هزار دلیلی است که میگویند هنر نزد ما ایرانیان است و بس. 

با ذکر مثال اگر توضیح دهم اینطور است که هر روز خدا، آفتاب نزده و سحر هم حتی نشده، ایمیل های  اتوماتیک تبلیغ خط هوایی امریکن اکسپرس پا و جان به لب رسیده خودشون را پرت میکنند در اینباکس من. که نکند خدایی نکرده من صبحم را با آفری جدید از سفر به ایالات متحده، و در آنجا از یک ایالت به ایالت دیگری از ایالات متحده، و از ایالات متحده نه تنها به کشور های همسایه بلکتا قاره های مجاور، و کشف فرهنگ های جدید و جشنواره های ناب غذا و الکل و رقص و آواز، شروع نکنم. یا ایمیل های هر روزه هتل های مجلل و غیر مجلل و نامجلل سراسر دنیا با ویو رو به دریا و بیایان و جنگل و خیابان و بار و در نهایت آپارتمان آن ور خیابان. که نکند اگر قرار است با آن مقدار پول تبله کرده ته جیبم یک بلیط رفت و برگشت به کارولینای جنوبی و سوحل نداشته اش بگیرم، در آن شهر بی جا و مکان و آواره شوم.

همین است. حالا توی نوعی میتوانی بنشینی روی به روی من، هنر والایت را بکنی در چشمم و بگویی غصه نخور عزیز دلم. یک روزی میرسد که با بیزینس کلس امریکن اکسپرس میروی فرهنگ و غذا و جشنواره نوشیدنی های غیر الکلی جزایر قناری و هاوایی را تجربه میکنی و آخر هفته هم در حالیکه زیر آقتاب نه چندان غیر مفید آنجا رنگت شده عینهو شکلات 60 درصد، برمیگردی دهات خودت و با ماشین چند میلیون دلاریت هم به ویلای چند صد متریت در مجاورت آبشار نیاگارا. یعنی مینشینی و با لبخند نخ نما و خربکنت به رویم نمی آوری با قیمت های نجومی حال حاضر شاید بتوانم بلیط های خارج فصل هواپیمایی زاگرس به مجمع الجزایر خلیج فارس را هم به زور گیر بیاورم. من هم باورت میکنم چون صبرم از این همه میسر نشود چه کار میتوانم بکنم؟ یا چون مواجهه با حقیقت اصلا و ابدا زیبا نیست. کدام خری دوست دارد بنشیند گوشه اتاق و با واقعیت های موجود فیس تو فیس حرف بزند؟ کدام خری دوست دارد بنشیند و فکر کند این جا تازه اول زندگی است و اقلکا تا بیست سی سال دیگر باید همینطور بدوی پی آمال و آرزویت و زمین را به زمان بدوزی. خیر عزیزم. من همان ترجیح میدهم بنشینم اینجا و راجع به آن شاهزاده ای که قرار است با هواپیمای سفید بال بال ن بر باند فرودگاه خصوصی اش در خیابان فرشته تهران فرود بیاید خیال بافی کنم. از هر گونه دلداری استقبال میکنم حتی اگر دوز بالایش کله پایم کند. گرچه من در این زمینه بی هنری بیش نیستم، از شماها امید نمیبرم که بسیار امیدهاست در نومیدی، باشد که دلداری کنید در این زندگی!


مدرسه و دانشگاه های انگلستان اواسط ماه سپتامبر بازگشایی میشن. برای افراد معمولی و انگلیسی البته. برای خانواده من با هزینه های دانشجویی، بلیط هواپیما میتونست با قیمت کمتری هم تهیه بشه اگر صبر میکردیم حدود ده پونزده روز از شروع ترم بگذره. زندگی دانشجویی یعنی همین. از سر و ته هر قضیه ای که میتونی، بزن تا حساب و کتاب های آخر هر ماه، جفت و جور بشن. برای همین هم هر چند سالی که مدرسه و دانشگاه رفتم، یکی دو جلسه اول از کلاس ها رو غایب بودم که البته با یک توضیح
اسم خانم اپرا وینفری، با شایعات در مورد امکان کاندیداتوریش در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل آمریکا روی زبان ها افتاد. البته که از قبل تر هم شهرت لازم را داشت. خودش در یک مصاحبه ای گفت که در 14 سالگی باردار میشود و مادرش مثل یک موجود کثیف و بدبخت او را به یکی از مراکز تادیب آمریکا میبرد. پدرش که سال ها پیش از خانم مادر جدا شده بود ولی اپرا را میبرد در خانه خودش و از او نگهداری میکند و بعد از بارداری هم فرزندش را بدون اینکه نشانش دهد، تحویل یک یتیم خانه
پیش دانشگاهی مصیبت خاص خودش را داشت. فارسی بودنش به کنار، درس ها بیش از هر آنچه فکر میکردم سنگین بودند و من از نظر روحی – مثل هر زمان دیگری- اصلا و ابدا دوست نداشتم ایران باشم در آن زمان. و تنها چاره بازگشت به وضع قبلی را نمره خوب دبیرستان و دانشگاه میدانستم. امتحان ها را تمام کردم. شده بودم شاگرد سوم کلاس. گفته بودیم جشن فارغ التحصیلی و "حاج خانم" مدیر مدرسه گفته بود بعد از امتحان نهایی. بعد هم گفته بود بعد از کنکور.
آقای الف را تقریبا از بهمن ماه میشناسم. مثل تعداد کثیری از افراد کوچکتر از خودم، نسبت به او هم، حس یک خاله ریزه ی بزرگتر را دارم که باید هیرو وار و الگوطور و در عین حال خانم و بالغ رفتار کند. رفتار خر در چمنی که ریشه در تربیت خانوادگی ام دارد. برای همین هم وقتی میگوید در مورد یک موضوعی م میخواهد، نمیتوانم بگویم نادرست ترین و درمانده ترین آدم حال حاضر را انتخاب کرده که سه روز مانده به ددلاین خودخواسته، خودش هم نمیداند با خودش چند چند است.
دختر با تی شرت و مانتوی جلو باز طوسی ایستاده است کنار خیابان جلوی دانشکده بهداشت. حتم دارم از دختر های دانشجوی غیرتهرانی ست. راننده پرشیای سفید، فرمان را میچرخاند سمت راست و جلوی پای دختر ترمز میزند. ترمز که نه. سرعت زیادش را به طور قابل توجهی کم میکند انگار که حالا چشمش را انقدری هم نگرفته باشد. یا شاید شبیه تیر در تاریکی. دختر رو ترش میکند و میرود عقب تر و پرشیا هم پایش را از روی ترمز میگیرد و گاز را هم میگیرد و میرود پی زندگیش.
"با مامان ویدئوهای صدف بیوتی را میدیدیم و میخندیدیم". شاید اگر یک روز این جمله را کسی برای من تعریف میکرد در ذهنم از او یک شخصیت دست پایین و چیپ میساختم. الآن هم همین. متاسفم برای خودم ولی اگر ایده نوشته پایین از همین جمله شکل نگرفته بود، هیچوقت و هیچ جایی نمینوشتم که وقت باارزشم را صرف مشاهده مسخره بازی یک مشت آدم بیکار کردم و خودم از همه بیکاره ها بیکاره تر شدم. حدود شاید 30 ویدئو کوتاه پشت سر هم که در آنها پارتنر خانم بدون اطلاع قبلی به همسر یا پارتنرش،

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها